مهراد فرشته منمهراد فرشته من، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

عشق مامان سعیده

مامان هنرمند مهراد

یادم اومد بیام و بگم که برا پسرم دارم ست آتلیه میبافم کاور پوشکش بالاخره بعد 1هفته تموم شد حالا مونده کلاهش اگه پسر خوبی باشی و بزاری مامان زودی برات کلاهت رو ببافه میریم آتلیه و کلی عکس قشنگ میگیریمممم و همیشه موقع بافتن وقتی میبینم بهم نگاه میکنی برات میخونم مامان خوبی دارم   خیلی دوستش میدارم    میشینه تویه خونه     میبافه دونه دونه   هم پیرهن و هم شلوار میپوشم خوشگل میشم     مثله دسته گل میشم ...
30 آبان 1392

پنج ماهگیت مبارک

سلام به پسر خوشگل و نازم ، عزیزم امروز پنجشنبه ست یه پنجشنبه از اون پنجشنبه هایه خاص ،آخه امروز 30 آبان و شما امروز 5ماهت پر میشه پسرم داره بزرگ میشه دیگه بگین ماشاالله صبح هایی که زودتر از من از خواب بلند میشی و سرحالی و من هنوز تو چرتم  هر دفعه بهت نگاه میکنم میبینم خیره به صورت من شدی و تا خمیازه میکشم یه لبخند قشنگ میزنی و صدا در میاری ، عاشق اینم که صبح از خواب بیدار بشم و چشمایه نازت و لبخند رو لبایه قشنگتو ببینم و اون صدایه ناز مامانیت رو بشنوم و خدا رو صدهزارررررررر مرتبه شکر کنم و البته باز این سوال تو ذهنم تکرار بشه که من چه کار خوبی کردم که خدا چنین هدیه باارزشی رو بهم داده؟!!!!!!! ممنونممممممم ممنون صبح ها وقتی تو خواب و...
30 آبان 1392

واکسن 4ماهگی با تاخیر

امروز 4ماه و 11 روزته عزیزم، روز 30 مهر نوبت واکسنه 4ماهگیت بود که متاسفانه همون روز سرماخوردی و بردیمت دکتر، آقایه دکتر گفت بزارین خوب شه بعد واسه واکسن ببرینش.من و شما سرماخورده بودیم و شما سرفه میکردی و هی دماغت میگرفت، شبا نمیتونستی راحت بخوابی و هی بیدار میشدی تازه شیرم خیلی کم میخوردی یعنی تا میخواستی شیر بخوری میدیدی دماغت کیپه عصبانی میشدی و نمیخوردی دیگه و من و بابایی رو خیلی نگران میکردی طوری که من برات تو شیشه شیر میدوشیدم و با شیشه میدادیم بهت ، بعد چهار پنج روز خوب شدی و بالاخره شنبه 11 آبان رفتیم برا زدن واسکنننننننن این دفعه موقع واکسن زدن کلی خانوم کارآموز بالا سرت اومدن و شما در حالی که خانوم دکتر واکسن رو آماده میکرد و ب...
12 آبان 1392

زندگی با مهراد

به قول بابایی: سلام خوبییییی امروز 4ماه و 8روزته عزیزم، از چند روز مونده بود که 4ماهت کامل بشه خلقیاتت تغییر کرد البته تغییر مثبت حالا دیگه شبا کامل میخوابی، در طول روز رو تخت تنها می مونی و با خودت بازی میکنی ، دستات رو تو دهنت میکنی و میخوری تازهههههه هر چیم جلو دستت بیاد میکنی تو دهنت میخواد پتوت باشه یا لباسات یا هر چیزه دیگه دوست داری باهات بازی کنیم، همش صحبت میکنی و لبخند میزنی ، عاشق اینی که بابایی زیر بغلت رو بگیره و شروع کنی به راه رفتن تازه قدمم برمیداری مثلا با بابایی میرین نون و سبزی میخرین و میارین تا من براتونم آش درست کنم، اینقدرم چهرت جدی میشه موقع راه رفتن که انگار داری یه کار علمی با دقت 99% انجام میدی خلاصه بگ...
12 آبان 1392
1